ترانه ای روی زمین افتاده بود
قناری کوچکی آن را برداشت و در گلوی نازک خود ریخت
ترانه در قناری جاری شد
با او در آمیخت
ترانه آب شد
ترانه خون شد
ترانه نفس شد و زندگی
قناری ترانه را سر داد
ترانه از گلوی قناری به اوج رسید
ترانه معنا یافت
ترانه جان گرفت
قناری نیز
و همه دانستند که از این پس ترانه بودن است
ترانه هستی است
ترانه جان قناری است
ایمان، ترانه آدمی ست
قناری بی ترانه می میرد و آدمی بی ایمان ...
--------------------------------------
تقئیم به کسی که خودش می داند..............
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: